من و حرفهام

یه کم حرف بیخود

من و حرفهام

یه کم حرف بیخود

دنگ

دنگ

دنگ . . .، دنگ . . .

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذراست

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

 

دنگ . . .، دنگ . . .

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر اومی ماند:

نقش انگشتانم.

 

دنگ . . .

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

 

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،

دنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ . . .، دنگ . . .

دنگ . . .

 

                                                                                               سهراب سپهری

این قدر دلم میخواد از این جایی که درس میخونم و بهش میگند دانشگاه علوم تحقیقات  بد بگم که نگو ولی یه چیزی باعث میشه نصف حرفهام را نزنم نصفش را هم سانسوری بزنم )سانسوری یعنی یه چیزی تو مایه ای سانسور کردن فحش هایی که دلم میخواد به عده ای از استادها بدهم

 

جایی که من درس میخونم حدود ۱۰ کیلومتر با شهر فاصله داره کنار یه روستاست که اگر اسمش را بنویسم معروف میشه و چون اصولا از شهرت خوشم نمیاد!!!بنا به قول یکی از کارکنان دانشگاه که از اهالی اونجاست بهش میگم پاریس کوچولو .این پاریس کوچولو چیزی به جز یه سوپر مارکت نداره که اون هم بیسکویت های گندمین ۱۰۰ سال پیش را میفروشه

بچه ها میگویند باید خودت را با شرایط وفق بدهی ولی واقعا من یه نفرنمیتونم ....بعد از پاریس کوچولو نوبت به جایی میرسه که همون اسم دانشگاه روش هست و تنها چیزی که داره یک بوفه فکسنی  که به جز اب میوه و پفک چیز دیگری ندارد ویک سلف که از قضای روزگار دقیقا شبیه به بقیه سلف های دانشگاه هاست (تنها چیز مشترک دانشگاه ما با بقیه دانشگاه ها در همین سلف است)....

بعد از سلف و بوفه نوبت به خوابگاه ها میرسد که شکر خدا داره یواش یواش خوب میشه البته از خواهران خوب شده و از برادران هنوز به وضع سابق هست .البته تا یادم نرفته بگم که حدود یک ماه اسکان موقت پسران ،سلف خواهران بود ...

رشته من فناوری اطلاعات هست .بچه خوابگاه هم هستم .کلی برنامه هم واسه نوشتن دارم .اما دریغ از یه دونه کارگاه که بخوام برم توشو برنامه هام را بنویسم .تنها کارگاهی هم وجود داره مال همون کلاسهای کرگاه عمومی هست و..بقیه اش بماند

خوب نوبت میرسه به وضع ارتباطی ما با دنیای خارج .که ما برای ارتباط دقیقا از روش سرخ پوست ها استفاده میکردیم تا هفته گذشته چون نه موبایل خط میده (در حد صفر هست خط دادن همراه)..نه کافی نتی وجود داره ...نه تلفن عمومی .البته زیاده روی نکنم .تلفن عمومی وجود داره اما تنها با دبیت کارت میشه تلفن کرد و با کارت های معمولی نمیشه تماس گرفت .......

فکر میکنم دیگه زیادی غم و غصه هام را گفتم .خودم نصف شبی به حال خودم گریه ام گرفت .........

 

 

حس غریب

چقدر خوبه که ادم بعضی ها را برای هیچوقت نمیبینه ...........این ندیدن یه حس خوب را به ادم القا میکنه

دیگه کم کم باید واسه خودم یکی را دستو پا کنم ..کلی برنامه نویسی دارم که انجام ندادم .....کسی هست به داد من مظلومتر از امام حسین برسه؟!!!

حوصله هیچ چیزو هیچ کس به جز خودم را ندارم .اما تو اوج بیحوصله گی فکر میکنم باید بیادش .........باید بیاد